تقهرمس، اسم عطری بود که هیچگاه ازمن جدا نمیشد. داخل منزل کلکسیونی از برترین عطرهای روز دنیا را داشتم؛ اما رفاقتم با تقهرمس خیلی صمیمیتر بود. یک دوش حسابی باهاش گرفتم، ریشهایم که جور موهای بر باد رفتهام رامیکشید، با شانه چوبی نوازششان دادم و تو آیینه یک چشمک به خودم زدم و گفتم: امروز روز توست آقا محسن، نمایندگی خاورمیانه حق توست!
کتوشلوار خاکستری با پیراهن سفید، به قول بیزینسمنها، ترکیبرنگ مذاکره و متقاعدسازی بود. وارد بیستمین سال عطربازیم شده بودم. هیچموقع کار با عطر را یک تجارت نمیدیدم. من عاشق عطر بودم و هیچ چیز مانع این عشقبازی نبود. حتی فشارهای اقتصادی. عطر یا ادکلنی جدید میدیدم، دست و پایم میلرزید و تا آن را نمیخریدم؛ آرام نمیگرفتم.
حتی یکبار پول پساندازی که برای خرید موتور سیکلت کنار گذاشته بودم را بدون ذرهای تردید، رفتم و یک ادکلن گرانقیمت سوئیسی خریدم. یکی دوباری بیشتر باهاش دوش نگرفته بودم که بابام وقتی متوجه قیمت نجومیش شد، با کوبیدن یک لگد جانانه به اندام تحتانی بنده، ادکلن نازنین را پرت کرد وسط حیاط! خدا حفظشون کنه، نیتش خیر بود. تا مدتی بوی فضله مرغهای حیاط همسایه به مشام نمیرسید و خروس بیمحلشون، مستانهتر از همیشه، از کله سحر تا بوق سگ قوقولی قوقو میکرد!
باخیره شدن به آئینه، غرق در افکار و خاطرات عطربازیهام شده بودم. یک لحظه از تو آیینه چشمم به ساعت پشت سرم افتاد، مثل جن زدهها برگشتم و با نگاه به ساعت گفتم. یا خود خدااااا، دیرم شد... حمید بهم گفته بود که این خارجیها خیلی رو زمان قرار حساسند. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم و ترافیک سر ظهر مشهد، اونم اطراف حرم بیداد میکرد...
ادامه دارد...